نمیدانم بگویم یا نگویـَم !
ولی او یک شبی آمد بسویـَم
.
نگاهش در نگاهم خیره افتاد
گرفت آب ِ دهانم در گــَلویـَم !
.
همانشب من دُچار ِ عشق گشـتـم
که او بشکست چون لیلی سـَبویـَم !
.
نگاهش کرد کاری با دلم که
به هرجا بنگرم جز او نجویـَم !
.
من اکنون مانده ام عاشق وَ بی عشق
ولی جز او نباشد آرزویـَم !
.
دلم خواهد شبی دیگر چو آنشب
ببینم قامتش را رو به رویـَم !
نهان نیست از خدا؛ از او چه پنهان ؟
که تا سـَرحـَدّ ِ جان مشتاق ِ اویـَم !
.
فقط یکبار ِ دیگر بارالهی'
نصیبم کن که عطرش را ببویـَم !
.